شعر، جهان بینی، خط
شعر یا چکامه، کلامی است موزون که تصویرگر گره خوردگی عاطفه، خیال، اندیشه و نور وجودی شاعر بوده که در قالب زبان آهنگین و موزون مکتوب می شود.هر چند در شعر همه ی شاعران، می توان عناصری را یافت که سبب تمایز کلام آنان از سخن عادی میشود، ولی شیوه ی استفاده ی آنان از این عناصر یکسان نیست. عنصر خیال در کنار عنصرهای زبان و موسیقی مهمترین ابزارهای بیان شاعرانه است. هر احساس شاعرانه راستین از نوع نگرش شاعر به جهان برمی آید و هر انسانی (ولو خود نداند) صاحب یک نظام فکری است. شعری ماندگار وجاودان میشود که در آن سوی بار عاطفی ، جهانبینی و اندیشه ای نیز نهفته باشد.
باسخن گفتن درباره ی عنصر اندیشه در شعر ، وارد قلمروهای بسیاری می شویم و جنبه ی آموزشی خود را نیز از دست می دهد، زیرا فکر کردن را نمی توان آموزش داد و نباید از یاد برد که تاثرات عاطفی، هر اندازه هم که شدید، گذرا و مقطعی هستند. یک شعر، در برخورد نخست، اثر عاطفی بالایی دارد و در تکرار، آن اثر را نخواهد گذاشت، مگر این که در کنار عاطفه، اندیشه هم در آن موجود باشد. تحولی که از جهان بینی عمیق و معناگرا در انسان پدید می آید، از تحولات عاطفی بسیار عمیق تر و ماندگارتر است.مراد از عاطفه، حالت های اندوه، شادی، یاس، امید، ترس، خشم، شگفتی و مانند این ها است که رویدادهای عینی یا ذهنی، در ذهن شاعر پدید می آورندو وی می کوشد که این حالت و تأثر ناشی از رویدادها را آن چنان که برای خودش تجربه شده است، به دیگران منتقل کند. عاطفه، یکی از عناصر سازنده ی شعر است و خواننده عام نیز بیش ترین تأثیر را از جنبه ی عاطفی شعر می گیرد. اگر عنصرهای صوری شعر، یعنی خیال، زبان و موسیقی شعر، حس زیبایی پسندی خواننده را اقناع می کنند، عاطفه به باطن او نقب می زند و زیبایی های معنوی ای را که پنهان تر و البته والا تر از زیبایی صورت هستند، نشانش می دهد. انسان بنا بر سرشتی که دارد، دوست دارد دیگران در عواطف او شریک باشند و او نیز البته چنین همنوایی ای را با هم نوعان خود حس می کند. هنر، ابزار این همنوایی است و پلی میان عواطف هنرمند و مخاطب او. شعر نیز تأثیر عاطفی خویش را مرهون این ویژگی انسان هاست.
در کل شعر پيوندی عاطفي، عقلاني و روحانی است که در لحظهاي از زمان اشارت به آنیت، آگاهی و مراتب سیر سلوک شاعر دارد که مظهر تجلي احساس و عواطف درون و زبان رمز و راز است. حقيقت شعر برگرفته از جذبات دروني شاعر از دو پایه ذوق و الهام سرچشمه مي گيرند و با نزديکي این دو به يکديگر شعری مانا خلق می شود، که به بيان حال و عوالم خاص شاعران و يا شرح اصول عقايد، يا تفسير و تاويل افکار آنان مي پردازد. شعرهای مانا اشعاری هستند که شاعران برای بیان معانی عرفانی با زبان رمز و اشاره به سبک ویژه در قالبهای شعری ( بخصوص غزل ) ارائه میکنند. این نوع شعر از اشارات عرفانی و سیروسلوک برای رسیدن به معشوق حقیقی مملو است. اینگونه شعرهای مانا در آثار شاعرانی چون سعدی، عطار، مولوی و حافظ یافت میشود که در ادامه گزیده ای کوچک ازین اشعار را میبینیم.
حافظ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
…
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
…
حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
…
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
…
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
…
تا در طلب گوهر کانی کانی تا در هوس لقمه نانی نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی هر چیز که در جستن آنی آنی
عطار
ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
…
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
…
چون توجانان منی جان بی توخرم کی شود چون تودرکس ننگری کس باتو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
…
جهان جمله تویی تو در جهان نه همه عالم تویی تو در میان نه
چه دریایی است این دریای پر موج همه در وی گم و از وی نشان نه
سعدی
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
…
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
…
بندهام گر به لطف میخوانی حاکمی گر به قهر میرانی
کس نشاید که بر تو بگزینند که تو صورت به کس نمیمانی
باباطاهر
یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
…
نگارینا دل و جانم ته دیری همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدانم که این درد از که دیرم همیدانم که درمانم ته دیری
…
خوشا آنانکه تن از جان ندانند تن و جانی به جز جانان ندانند
بدردش خو گرند سالان و ماهان بدرد خویشتن درمان ندانند
…
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم
ابوسعید ابوالخیر
یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج بغیر خود مگردان ما را
…
وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا
…
ای در طلب تو عالمی در شر و شور نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر وی با همه در حضور و چشم همه کور
شاه نعمتالله ولی
از آتش عشق صنم دلکش ما افتاده مدام آتشی در کش ما
پروانه پرسوخته ما را داند تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما
…
عشقست که جان عاشقان زنده از اوست نوریست که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
…
از جام و حباب آب می نوش می نوش چو عارفانه و می پوش
گویی چه کنم چه چاره سازم در راه خدا به جان همی کوش
…